بیش از اینها می توان خاموش ماند
دلم گرفته. دلم برای خودم تنگ می شود. خودی که توی فیلم مانتوی قرمز پوشیده و نهاد و گزاره درس می دهد. تصویر گم دوری است. زن جوان و نسبتاً زیبایی است. متین و شمرده حرف می زند. شیرین و مهربان به نظر می رسد. خود امروزم اما... نمي شناسمش. این لبخند کج توی عکس ها را. این ترس خزیده ته چشم ها را... چرا باید مامان زهرا باشد؟ این همه آدم... این همه زن... چرا اینقدر ناجوانمردانه باید زهرا باشد؟ چرا مامان نرگس باید مریض شود؟ این همه زن سالها به سلامتی زندگی می کنند. اشک هام می ریزند و لالم برای حرف زدن. هی دستم می رود سمت فیلتر شکن... دقایقی طولانی تلاش می کنم تا وصل شود و بعد سکوت... دلم می خواهد بغلش کنم و نمی توانم. می خواهم زهرا را بغل کنم و نمی شود. می خواهم نرگس را بغل کنم و نشده... هم را ندیده ایم. از بعد روز دفن بابابزرگ توی قبرستان. دلم می خواهد محکم بغلشان کنم و طولانی گریه کنیم...
Design By : Mihantheme |