بیش از اینها می توان خاموش ماند
دوستش داشتم
دوستش داشتم. این زن شریف و آرام و مهربان را که همواره با لبخند به پهنای صورتش به خاطرش می آورم. این همکار و دوست خوب چند ساله و معلم کلاس اول آوا را. با شیرینی و مهربانی خیلی از اصطلاحات لهجه بجنوردی را از او آموختم. به خاطر نگاه زیبایش به رسم دنیا و بی اعتباری اش، به در لحظه شاد بودن و بی حاشیه بودن در مقابلش به احترام ایستادم. معلم کلاس اولی های زیادی بوده این سالها و شادی و مهربانی به قلب بچهها می بخشید. آسمان این شهر امروز سوگوار و عزادار رفتن این زن شریف و شاد است. لحظات تلخی بودند زمانی که دانش آموزانم دسته جمعی شعر حفظی تکلیف یلدا را می خواندند و اشک هایم بی اختیار می ریخت:
اگر تند بادی برآید ز کنج
به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر؟
هنرمند دانیمش ار بی هنر؟
اگر مرگ داد است بیداد چيست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تورا راه نیست
به رفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام گیرد به دیگر سرای
به گیتی در آن کوش چون بگذری
سرانجام، نیکی برِ خود بری
Design By : Mihantheme |