بیش از اینها می توان خاموش ماند

ساعت های پایانی این سالند.باد صبا هی ساعت های باقی مانده را بالای صفحه گوشی یادآوری می کند. صدای ترقه و انفجار هنوز از کوچه می آید. به دوستی فکر می کنم. به خودم که در آستانه چهل سالگی مصمم شدم کس دیگری باشم. به آوا که دنبال آرامش و عشق و احساس های رنگی میان آدم ها در قالب دوست می گردد. وقتی دست کوچک ظریف 12 ساله اش را محکم گرفته ام لای شلوغی بازار دست فروش های بجنورد، سعی می کنم از تجربه هایم برایش بگویم. سعی می کنم طوری حرف بزنم که برایش قابل فهم باشد و وقتی توی مغازه لوازم آرایشی، کرم صورتی که دوستش سحر دارد را با ذوق می خرد به میزان تأثیر دوستی ها بر زندگی برمی گردم. اگر انتخاب های دیگری داشتم، شاید فهیمه ی دیگری می شدم. شاید خیلی بهتر، خیلی متفاوت تر از زنی که هستم...

یادم نیست پارسال این لحظه ها میان سفر چه احساسی داشته ام. فکر تعویض خانه ناگهان به سرم زد. و این مدت شبیه یک عمر گذشته. نمی دانم تصمیم درستی بوده یا غلط واقعیت این است که آرامش این خانه را عمیقاً دوست دارم. دخترها هفت سین چیده اند. آوا سالاد درست کرده و آوین سیب زمینی سرخ کرده. رضا توی باغچه سبزی خوردن کاشته. به نظرت همه این جزئیات به ظاهر بی اهمیت برای خوشبختی یک زن چهل ساله کافی نیست؟

29 اسفند

نوشته شده در جمعه ۱۴۰۴/۰۱/۰۸ساعت توسط فهیمه | |

Design By : Mihantheme