بیش از اینها می توان خاموش ماند

وقتی از ماشین پدرت پیاده شدی سمتم نیامدی. بغلم هم نکردی... جوری رفتار کردی انگار اتفاقی نیفتاده... نزدیک افطار که روی تخت بغلت کردم با اخم گفتی تو منو تنها گذاشتی... کار بدی کردم. باید توضیح می دادم تا طاقت بیاوری. نباید تنها با گریه ولت می کردم. محکم بغلت می زنم و می گم ببخشید. مامان ها هم اشتباه می کنن...

بعد از افطار است. دورم می چرخی توی آشپزخانه. می گویم آوین بیا درد دل کنیم... آرام می آیی می نشینی روی صندلی...

_ همه بچه ها روز اول مهد گریه می کنن و نگرانن. می ترسن که مامان شون نیاد. آوا میگه آره... منم گریه می کردم...

تو بغض می کنی و آرام اشکهایت را پاک می کنی. عروسکت را می آورم. نرگس گفته بود نمایش عروسکی جواب می دهد... عروسکت مهد را دوست ندارد و گریه کرده. تو مسئولش می شوی که ببری اش مهد و مراقبش باشی. می گویم هر وقت دلت برایم تنگ شد مینا را محکم بغل بزن و توي دلت بشمار. زود می آیم دنبالت. باهم قدم می زنیم و برایت بستنی می خرم. قول می‌دهم آوین. قول غولی... قول غولی قول محکمی است توی دنیای تو. اشکهایت را پاک می کنی.

همراهت نیامدم روز دوم... به پدرت سپردمت... او دلش قرص تراز من است. فقط دوساعت خوابیده ام و مضطربم. مربی مهد گفته امروز گریه نکرده ای...

دنبالت آمدم. خوشحال سمتم دویدی و بغلم زدی. گفتی مامان مینا رو محکم بغل زدم و توي دلم شمردم و منتظرت موندم. ممنون که اومدی دنبالم. تو مامان دنیایی...

تمام راه تا خانه را بستنی صورتی به دست تکرار کرده ای ممنون که اومدی دنبالم مامان دنیای منی...

نمی دانم چرا هنوز هم صورتم خیس است. مادر شما دوتا بودن خوشبختی خیلی بزرگی است. از چالش مهد عبور کرده ایم. حالا فقط با بغض می روی هرچند وارد کلاس و گروه بچه‌ها نمی شوی اما تنها منتظرم می مانی... بدون بی تابی.

ممنونم که دختر منی. تو آوین دنیای منی. 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۱/۱۷ساعت توسط فهیمه | |

طفلک من...

نمی دانم چرا انقدر نگران توام و دلشوره دارم... 

شاید عجیب باشد در این سن از مادرانگی با آن همه تجربه در سال‌های این شهر... عجیب است که نگران جدا شدنت و به مهد کودک رفتنت هستم. اندازه ای که خوابم نمی برد... 

تو هر روز خوشحال منتظر مکانی هستی که سرسره دارد و دوستان زیادی... گاهی لحظاتی که انتظارش را ندارم می پرسی تو میای دنبالم مامان؟ با تردید و بغضی کنترل شده می پرسی... 

این ترس لعنتی از جدایی را زندگی کرده ام توی همه سال های کودکی و حتی بزرگی ام... براي همين قلبم نا آرام می شود... 

باید از یک جایی شروع کرد آوینم... دخترک شیرینم با مهربان ترین قلب ممکن برای یک دختر چهار ساله... 

شیرین ترین دختر چهار ساله ممکن... 

از این هم عبور می کنیم... دکتر ناصح می گفت همیشه که بنی آدم بنی عادته... روحش شاد... 

نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۱/۰۱/۰۹ساعت توسط فهیمه | |

تو توی خواب های من چه می کنی؟ 

چطور می توانی این همه مدت با همان سبک قدیمی ات بیایی لای خواب هایم سرک بکشی؟ 

چطور می توانی همان شکلی بمانی؟ 

***

با فرزانه لباهنگ اجرا کردیم... خندیدیم... رقصیدیم و ته مانده های جنون آن سال‌ها یادمان آمد... دور آتش شب کویر نشستیم و دلبر ناب دلم گوش دادیم و توي چشم های هم پوزخند زدیم... موقع تحویل سال دور سفره هفت سینی که باهم توی اقامت گاه بوم گردی انداختیم نشستیم و بعد از سالها تحویل سال کنار هم بودیم... کنار هم روی ماسه های کویر راه رفتیم، کفش هامان را در آوردیم و روی پاهایمان ماسه ریختیم... توي مسجد جامع کنار هم نماز خواندیم و من دیدمت که بالای سقف مسجد با لبخند جذابت نشسته بودی... حتی توی آن چادر عشایری که ماهی شب عید می خوردیم هم بوی تنت بود. توی قدم های لذت بخش بافت قدیمی یزد. گذاشتم بچه‌ها بدوند و گریه و خنده کنند تا صداهاشان یادگاری بماند توی آن کوچه ها... بشقاب های سفالی شبیه هم خریدیم که هر وقت هر کداممان هرجای دنیا توش هر غذایی خوردیم یادمان بیافتد که آن سال عید باهم از میبد خریده بودیم...

با هم توی هر ایستگاه خسته جاده قهوه خوردیم...

با هم به قیافه هامان توی عکس های دونفره و سه نفره از ته دل خندیدیم...

با هم یک هفته شب و روز زندگی کردیم بعد سالها و چقدر این سفر به تنم چسبید...

چقدر خواهر ها پاره تن آدم ها هستند. چقدر خواهر ها می توانند برای تن آدم ها راحتی و آرامش داشته باشند. چه خوب که ما را جفت جفت به دنیا آوردید و غم بزرگ شدن مان و چه کاره شدن مان را نخوردید.

***

لای بوی بهار هم آمده ای. همان‌طور که کنار بوی پاییز زندگی می کردی... بهارم مبارک 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۱/۰۱/۰۳ساعت توسط فهیمه | |

Design By : Mihantheme