بیش از اینها می توان خاموش ماند

اول مهر فرداست. همراه با آوین کلاس اولی و آوای کلاس ششمی به مدرسه می رویم. طبیعتاً باید خوشحال و آرام باشم نه نگران و مضطرب. از رضا می پرسم چرا با این که چهل ساله شده ام و سالهاست معلمم باز هم اول مهر مضطرب می شوم؟ می خندد...

***

نگران رنگ و قد مقنعه ام هستم... فقط همین. بقیه چیزها نگران کننده نیست. شب بخیر خانم معلم. خدا قوت و اول مهرت، پاییزت مبارک🌹

***
امروز که دیدم مردک بی خیال بیل به دست حین صحبت با من و رضا ملات می ریزد کف انباری پارکینگ، ناخواسته بغضم ترکید.نمی دانم چرا... انگار چیزی ته گلویم مانده بود که طاقت نیاورد و همان دو قطره اشک از سر استیصال و عجز بود.... کابینت کار نبود... درها آماده نبود و سرمای خانه خالی کنار خستگی تنم و بچه‌ها بغضم را باز کرد. تنم هنوز به این حجم کار عادت نکرده و زیادی خسته می شود.

***

تو چه می گویی وسط این آشوب؟ اصلاً چرا هنوز سو سویت هست و خر درونم خفه ات نکرده؟ باید زودتر بخوابم.... ٧ مهر

***

برای خودم قهوه فوری ریخته ام. لباسی گرم از بقچه لباس های زمستانی بچه‌ها برای خودم یافته ام. تصمیم گرفته ام این لحظه را خوشبخت نفس بکشم. آش بپزم. به حال خوب و بازی و خنده دخترها گوش کنم و لبخندی عمیق بزنم. خدایا شکرت به خاطر این پاییز 🙏🌹 ١٠ مهر

نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۳/۰۷/۱۰ساعت توسط فهیمه | |

Design By : Mihantheme