بیش از اینها می توان خاموش ماند

پست تولدی 

الان شاید خسته ترین زن ٣٧ ساله ممکن در شب روز تولدش هستم. دیشب با ترس و نگرانی از حال رضا با کابوس و بی خوابی گذشت. صبح وسط تدریس غضروف و کنفرانس گروه الف بودم که پیامک تبریک جواد رسید. چشمهام اشکی شد. بچه‌ها فکر کردند اتفاق و خبر بدی بوده لابد...

بین استراحت دوکلاس پیام واتساپ نرگس که چند روز است مدام تولدم را یادآوری کرده. نرگس تکیه گاه مهربان امن همیشگی است. ساحل امن دوستی همیشگی...

تلگرام را نوبت کنفرانس گروه ب چک کردم و پیام صفورا و معصومه را دیدم... دلم گرم شد که پس از ٢٠ سال هنوز هستند. همان جای همیشگی نوجوانی هامان که گرم و مهربان بود. صفورا همانقدر زلال و معصومه همانقدر دوست داشتنی و امن. چشمانم دوباره اشکی شد...

با عجله پله های مدرسه را دویده ام. دلم پی ناهاری که نپخته ام بود. پی سوپی که برای رضا نذاشتم. پی قول تولد به بچه‌ها... خسته کفش هایم را درون جا کفشی می گذارم که دختر ها با دسته گل داد می زنند سورپرایز. تولدت مبارک...

خوشحال ترین زن ٣٧ ساله ممکنم وقتی رضا با آنفولانزا همراه دخترها گل و کیک خریده و بادکنک باد کرده است... خستگی امان عکس گلگلی نمی دهد. وسط چیدن ظرف ها و پختن سوپ و ناهار با دخترها شمع فوت کرده ام و کیک بریده ایم و گفته ایم هوراااا خدایا شکرت.

ساعت ٢ دوباره لباس به تن تا مدرسه و جلسه اولیا دویده ام... صبور دربرابر توقع ها و انتقادهای مادر پدرهایی که می خواهند تو سوپر وومن باشی در مجازی و حضوری و...

ساعت ۴ و نیم همراه سوووز باد پاییزی با مامان حرف زده ام که گفته تولدت مبارک. توی تاکسی به سمت سبزی فروشی پیام امیر رسیده که تولدم مبارک و خیلی دوست داشتنی هستم... هنوز دلم پی قول هایی است که به خودم داده بودم برای روز تولدم... از میدان کارگر همراه اسفناج و سبزی آش با نگاه کردن به سبزی فروشی ها با عجله می گذرم. چیزی به ساعت ۵ و شروع کلاس دانشگاه نمانده...

با تکه ای کیک تولد و قهوه پای سیستم نشسته ام...

گلهای سفید و بنفش توی گلدان... بوی سوپ رضا پیچیده... همه ی همان دوست داشتنی های همیشگی ام سرجای امن شان هستند. حالا خسته ترین و خوشبخت ترین زن ٣٧ ساله ام که اگر چه دوست داشتنی هایش کمتر از انگشتان یک دستند اما همیشگی اند... و من نمی دانم چرا این اندازه وابسته به مطلق بودنم. تولدم مبارک. بیا ٣٧ سالگی در من رسوب کن. خوش آمدی. 

نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۰/۰۹/۲۳ساعت توسط فهیمه | |


قرار است بعد از تقریبا دو سال بالاخره به مدرسه برگردیم. حقیقتا از ته قلبم خوشحالم. جوری که تا به حال نبوده ام. و واقعیت این است که مادرهایی که احمقانه می ترسند و مثل زامبی با بقیه در مدرسه رفتار می کنند را درک نمی کنم. از شنبه من و آوا هر روز به مدرسه می رویم. چقدر سخت بود مجازی. چه تجربه بد کابوس واری بود مدرسه در کرونا...
 

نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۰/۰۹/۱۸ساعت توسط فهیمه | |

مدرسی خوانا تمام شد. انگار کمی سبک تر شده ام. بعد از بستن سیستم رضا چای خورده ام. املت پخته ام. از تکالیف عقب افتاده آوا عکس فرستاده ام. سودابه توی سرم دلبری می کند. باید زودتر جمعش کنم مقاله دوم را... قبل از یلدا... 

دلم برای دکتر زنجانی زاده تنگ شده. وسط لقمه های املت بهش فکر کردم که چقدر دوستش دارم. 

تا تولدم چیزی نمانده. یک لیست از همه ی کارهایی که دلم می خواهد روز تولدم نوشته ام. می خواهم پیاده بروم مغازه ها را و از هر مغازه ای دلم خواست برای خودم چیزی بخرم. قرار شده دست خودم را بگیرم و ببرمش گردش پاییزی تولدی. به خودم قول داده ام برایش گل زنبق بخرم. پالتو. از گرندی هر شیرینی خوشمزه ای که دلش خواست. از میوه فروشی های رنگی رنگی میدان کارگر خرمالوی چاق. از مغازه های آن ور میدان مرغ بریان. با هیجان به تمام سبزی فروشی ها نگاه می کنم. و هرقدر دلم خواست لای سبزیجات قدم میزنم. بعد از آن مغازه ترشی مشهدی می خرم یک کیلو. از دست فروش سر میدان شهید باقالی و گلپر و لبو. شاید بعدش از آن کافه خوشمزه برایش کاپوچینو هم سفارش دادم... مطمئنم خودم شب تولدش را خیلی خیلی دوست خواهد داشت. 

نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۰/۰۹/۱۷ساعت توسط فهیمه | |

Design By : Mihantheme