بیش از اینها می توان خاموش ماند
بی کلمه شده ام... فقط اشک همراه و همدم این روز هایم است. اشکی که تمام نمی شود. بی قراری ای که پایان ندارد. ترسی که همه ی تنم را پر کرده. دستت را دراز کن از آن بالا... واسطه ها را کنار بزن. شیطان ها و فرشته ها و دربان ها و خدم و حشمت را... خودت. خود خودت دستت را فرو کن توی تنگ دلم. آشوب را بخوابان و آبها را گرم کن. خود خودت. همان خدای مهربان کعبه باش. بیا پایین و بغلم بزن... من هیچ چیزی را جز خود خودت باور نمی کنم... هیچ حرفی را... هیچ حضوری را. بدان که پس از مرگم تمام صحراهای عدم را به دنبالت می گردم. بدان که باید محکم بغلم کنی. بدان که نمی توانی من را با حساب و کتاب و عتابت بترسانی. بدان که هیچ چیزی را جز خودت باور نمی کنم. باید سر قرارمان بمانی. من انگشتر عشق تورا به انگشتم کردم آن سالها. وعده مان لای ابرها بود قبل از طلوع و پس از آن... باور کن که شده هزار سال میلیون ها سال یا هرقدر طول بکشد. هرقدر حشم و خدم داشته باشی که بنا باشد بسوزانند بچزانند و هرچه. دست برنمی دارم. باید پس از آن سوراخ تنگ قبر و پشت آن سیاهی ها تو باشی و محکم بغلم کنی.... جلسه ی پیش دفاع باورم نمی شود که بالاخره به تهش رسیده... دارد تمام می شود همراه این تابستان و من بعد از ۵ سال فارغ می شوم... از رساله... از زنان شاهنامه... از فردوسی و دانشگاهش... کارهای زیادی مانده اما این باور به این که تهش رسیده خیلی خوب و لذت بخش است. دوست دارم از اول مهر بیشتر کتاب بخوانم. بیشتر روی کارم و روش های خلاق تمرکز کنم. با اولین بوی پاییز همراه دخترها قدم بزنم و رب انبار کنم... شوری... ترشی... با آوا کنار هم ورزش کنیم. برای آوین کتاب های می می نی بیشتری بخوانم. غذاهای تازه ای بپزم. به جاهای تازه ای همراه رضا سفر کنم. شاید بالاخره همپای کوهش شدم و به صدای باد بالای قله ها دل سپردم. خدایا شکرت. از تو ممنونم. در متن سپاس گزاری پیش از همه از تو ممنونم...
Design By : Mihantheme |