بیش از اینها می توان خاموش ماند
مدرسی خوانا تمام شد. انگار کمی سبک تر شده ام. بعد از بستن سیستم رضا چای خورده ام. املت پخته ام. از تکالیف عقب افتاده آوا عکس فرستاده ام. سودابه توی سرم دلبری می کند. باید زودتر جمعش کنم مقاله دوم را... قبل از یلدا... دلم برای دکتر زنجانی زاده تنگ شده. وسط لقمه های املت بهش فکر کردم که چقدر دوستش دارم. تا تولدم چیزی نمانده. یک لیست از همه ی کارهایی که دلم می خواهد روز تولدم نوشته ام. می خواهم پیاده بروم مغازه ها را و از هر مغازه ای دلم خواست برای خودم چیزی بخرم. قرار شده دست خودم را بگیرم و ببرمش گردش پاییزی تولدی. به خودم قول داده ام برایش گل زنبق بخرم. پالتو. از گرندی هر شیرینی خوشمزه ای که دلش خواست. از میوه فروشی های رنگی رنگی میدان کارگر خرمالوی چاق. از مغازه های آن ور میدان مرغ بریان. با هیجان به تمام سبزی فروشی ها نگاه می کنم. و هرقدر دلم خواست لای سبزیجات قدم میزنم. بعد از آن مغازه ترشی مشهدی می خرم یک کیلو. از دست فروش سر میدان شهید باقالی و گلپر و لبو. شاید بعدش از آن کافه خوشمزه برایش کاپوچینو هم سفارش دادم... مطمئنم خودم شب تولدش را خیلی خیلی دوست خواهد داشت.
Design By : Mihantheme |